داستانهای نوجوانان برای من یکی از جذاب ترین داستانهاست، بعد از خواندن کتاب زیبای " در جست و جوی آلاسکا" برایم بسیاری از این داستانها و فیلمها جذاب شدن، بعد از این کتاب و دیدن سریالش که پارسال از شبکه Hulu عرضه شد، فیلمهای نوجوانانه زیادی دیدم، گرچه تلاشم برای دیدن فیلم و خواندن کتاب "مزیتهای گوشه گیری" همیشه بی سرانجام ماند تا اینکه دیشب در میان فیلمهایی که میخواستیم با فاطمه ببینیم انتخابش کردیم.
فیلم " The Perks of Being Wallflower" (مزیتهای گوشه گیری) به کارگردانی و نویسندگی " چابسکی" است که در سال 2012 عرضه شد.
داستان فیلم روایت زندگی یک پسر گوشه گیر است که به تازگی وارد دبیرستان شده است.
راستش نمیخواهم زیاد درمورد داستان صحبت کنم، چرا که داستان فیلم زیاد برایم جذاب نبود، متفاوت بود اما وقتی در یک سبک داستان همانند هم باشند کمیفیلمها تکراری میشوند، البته شاید اگر در همان سالها یعنی سال 2012 این فیلم را میدیدم نظرم متفاوت ولی اکنون برایم یک فیلم تکراری بود و پیشنهاد میکنم اگر میخواهند تجربه شیرین تری از آن را داشته باشند فیلم "The Fault in Our Start" را تماشا کنند. فیلمیکه از نظر داستانی بسیار بهتر است. اما باید اعتراف کنم هر فیلم تجربهای جدید است انگار ساعتی درون داستان فیلم زندگی کردی شاید این خاصیت سینما باشد، تجربههایی جدید از زندگیهایی که هیچ وقت تجربه نکرده ایم. آنچه درمورد این فیلم خیلی نظرم را جلب کرد، لحظه ایست که در تونل نوجوانان پشت ماشین میایستند. انگار لحظه ایست که باید تا ابد این حس و حال را داشت. دنیای نوجوانی یکی از دنیاها شیرین است، گرچه در ایران ما زیاد نمیتوان به آن کلمه شیرین اطلاق کرد، از دغدغه کنکور تا آینده و گم شدن در میان راههای که جلویت قرار دارند و همگی آیندهای نامعلوم انتظارت را میکشند. اما در ته تمام اینان خودم را هم بگویم که هیچ اهمیتی به کنکور نمیدادم و چندتا از درسهای دبیرستان را هم افتادم روزهای قشنگی بود، بیخیالی در من موج میزد، گرچه محکوم بودم به خواندن اما در میان خواندن انگار لحظههایی بود که هیچ چیز ارزش آن را نداشت که به آن فکر کنم. دیشب بعد از دیدن فیلم وقتی فکر میکردم فهمیدم که چقدر در زندگی این احساس به من دست داده است که دیگر به هیچ چیز جز حال فکر نکنم. لحظاتی در زندگی من بوده اند که وقتی در حال طی شدن بودن دوست داشتم زندگی همین جا تمام شود، نمیدانم تا به حال این احساس برای کسی بوجود آمده است یا خیر که از فرط خوشحالی و خوشبختی بخواهد زندگی اش در همان لحظه تمام شود. راستش را بخواهید من برایم بارها اتفاق افتاده است. لحظههایی بودند که میدانستم اگر بگذرند این خوشی را دیگر نمیتوانم تجربه کنم.
شاید باید اعتراف کنم که این لحظات ناب متاسفانه همان وزنه ایست که ما با آن زندگی خود را میسنجیم، زندگی ما مجموعه ما حاصل این لحظات است که در آن احساس خوشبختی میکنیم، این لحظهها میتواند موفقیت در کار، درس، دوستی، عشق باشد یا حتی در گردشی که با دوستان میرویم. یادم میآید سال پیش در خرداد ما با دوستانمان رفتیم یاسوج وقتی به دشتی که در "کوه گل" قرار داشت رسیدیم لحظهای این احساس به من دست داد که دیگر نمیخواهم ادامه دهم، نفسهایی که میکشیدم انگار اکسیژن بیشتری را به دخل ریههایم فرو میبرد. انگار چشمهایم همه چیز را زیباتر میدید، انگشتهایم گلها را بهتر لمس میکرد، انگار همه چیز رنگ تازهای به خودش گرفته بود و یک صدایی در من میگفت این لحظه در حال گذشتن است. هرچقدر ما تلاش کنیم برای اینکه آن لحظه را نگه داریم بازهم فایدهای ندارد چرا که میگذرد. آن لحظه حاضر ترین لحظه ایست که تجربه میکنیم. مثل آخر فیلم Wild "شرل" وقتی که روی "پل خدایان" بود احساس حاضر بودن میکرد، اینکه هیچ لحظهای به حاضری اکنون نبوده است، تمام پیاده رویها و تجربههایی که از سر گذرانده بود او را به اینجا کشانده بود، انگار لحظه تغییر خود را حس کرد بود، لحظهای که صدای خود را در بین افکارت میشنوی که چقدر واضح با تو حرف میزنند.
تمام آنچه میخواستم از این فیلم بگویم این بود که دنبال لحظههای ناب زندگیتان باشید، لحظههای که در آن احساس حاضر بودن کنید، احساس کنید که واقعا خوشبخت هستین و بی کران.