دو شب قبل که من در حال دیدن فیلم "In the mood for love" بودم فاطمه هم میخواست همراه من فیلم تماشا کند و به همین دلیل یکی از فیلمهای خوبی که بارها دیدن آن را به عقب انداخته بودم را دانلود کردم. فیلمهای زیادی است که ندیده ام، دیروز دوستی از من میخواست که فیلم به او معرفی کنم در حالی که فیلمهایی که من میبینم اصلا مورد پسند اشخاص نیست، نمیدانم دلیلش چیست البته اطرافیانم اینگونه فیلمها را نمیپسندد و این دوست عزیز هم فیلمهای جدید میخواست. گاهی با خودم فکر میکنم که فیلمهایی که به تازگی ساخته میشوند چقدر از حس و حال من دور هستند و وقتی به فیلمهای قدیمینگاه میکنم میبینم که چقدر فیلمهایی هستند که زندگی را به رنگی دیگر نشان میدهند، متفاوت ولی زیبا...
فیلم "The Curious Case of Benjamin Button" (سرگذشت عجیب بنجامین باتن) کارگردان "دیوید فینچر" اقتباسی از همین عنوان اثر "ف. فیتزجرالد" است. این فیلم در سال 2008 به روی پرده رفت و در جشنواره اسکار نامزد بسیاری رشتهها که شد فقط در رشته" کارگردان هنری"، "گریم" و " جلوههای ویژه" برنده شد.
داستان درباره پسری ست که زندگی او برعکس است و رونده بزرگسالی او برعکس است.
آثار دیوید فینچر را دوست دارم، ابتدا فکر میکردم این فیلم را "تیم برتون" ساخته است اما وقتی در اخر فیلم نام "دیوید فینچر" را دیدم خیلی تعجب کردم چرا که همیشه تصور میکردم کارگردان فیلمهای تاریک است گرچه این فیلم آنقدر داستان روشنی را به القا نمیکرد اما نمیتوان از زیبایی آن نگفت.
زندگی بطور معمولش آنقدر عجیب است که نمیتوان تصورش کرد که بعد چه اتفاقی برایمان خواهد افتاد. روزهایی را میبینیم که چقدر سخت برایمان میگذرد اما همین سختی است که روحمان را آماده میکند و برای روزهای روشن تلاش میکنیم. من سالهای زیادی را یادم میآید که در تنهایی سپری کرده ام، به خواندن پرداخته ام و فیلم دیده ام و حال میبینم که تنهایی آنقدرها هم بد نیست و برای دست یافتن به عادتهای خوب بهترین موقعیت است.
دیشب وقتی فیلم را تماشا میکردم به این حرف که در فضای مجازی دست به دست میشود فکر میکردم که میگوید کاش زندگی از پیری به کودکی ... اما با دیدن فیلم دانستم چقدر بد میشد، شخصی مثل بنجامین که در کودکی پیر بوده است و نتوانسته است کودکانه بدود چگونه در پیری بعد از عمری زندگی در این دنیا و دیدن بدیها زیاد میتواند آزادانه بدود. به نظر من آخر زندگی وقت خوبی ست که به تمام تجربههایی که از سر گذرانده ایم فکر کنیم. در آرامش در گوشهای بنشینیم و به آنچه که باید درس میگرفتیم فکر کنیم. میدانم که آن زمان دیر است اما خستگی از سالهایی که گذشته است در تن داریم و سخت است که بتوان با آن خستگی مثل کودکی دوید و سبک بال بود. بنجامین روزهای کودکی اش را درمیان افراد پیر سپری کرده بود، افرادی که عمری زندگی کرده بودند، درسهای بیشماری از زندگی گرفته بودند. گرچه باید گفت که این امر برای بنجامین شاید خوب بود که با دنیایی از تجربه روبرو بود و درسهایی که میتوانست از آن خانه بیاموزد. افرادی که آمده بودند و رفته بودند. اینکه هیچ چیز در این دنیا باقی نمیماند و برای داشتن یک زندگی که همیشه آرزویش را داشتیم هیچ وقت دیر نیست.
فکر میکنم هرچه درباره فیلم بگویم تمام تکراری میشود، نیازی نیست که کل داستان را تحلیل کنم و از حسهای بنجامین بگویم، تمام آنچه فیلم میخواهد بگوید در آخر فیلم گفته میشود. به جز یک چیز با پایین آوردن ساعت نشانه دوران جدیدی ست که ما در آن زندگی میکنیم، دورهای که دیگر باید در حال زندگی کنیم و بیشتر از آنکه به گذشته اهمیت دهیم باید به حال اهمیت بدهیم. اما برای من اینگونه نیست، همیشه باید به گذشته گوشه چشمیداشت، در میان اتاقهایی که برای زندگی در نظر میگیری باید اتاق گذشته هم داشته باشی و به آن هم سر بزنی، بدون گذشته حال ما بی معنی ست و بدون حال آیندهای نخواهیم داشت. گاهی بسیاری از چیزها را نمیتوان فراموش کرد چون عشق ... در آخر فیلم وقتی بنجامین، دیسی را به یاد میآورد سیل غم به داخل سینه ام هجوم آورد. دردناک بود، قلب را فشار داد، چگونه میتوان اینگونه بی آنکه گذشتهای داشته باشی از دنیا بروی، چگونه میتوان بی آنکه حتی عشق تمام سالهای زندگی ات را بیاد بیاوری چشمهایت را برای همیشه ببندی؟....